شبستان نور
| ||
پیام امروز این روزها خیلی کارها رنگ و بوی واقعی خود را از دست دادهاند.... دوست داشتن رنگ باخته... زندگی آرامش و گرمی ندارد... علایق بیشتر در گنداب هوس است تا محبت ... دوستی ها طعم طمع بخود گرفته... میهمانی و شادی ها با صله رحم و محبت خالص، فرسنگها فاصله دارد.. و خلاصه تا دلت بخواهد همه یا در حال خواندن نمایشنامه اند و یا خود بازیگرند... آرام بخوانید... آرام بیایید و آرام بروید.... بگذارید معنای تولد همه گیر شود... مبادا کیک تولد و شمع و تشریفات شما را از مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادر غافل کند... مادر تنها نقشی در عالم است که بعد از جایگاه پروردگار هرگز بازیگری ندارد... او خودش بازی می دهد خیانت و دروغ و سیاهی را... از کنار نامش که میگذری آهسته برو او دلش لرزان است تا که آسیبی به فرزند و زندگیش نرسد.... [ یکشنبه 95/1/22 ] [ 12:29 صبح ] [ شبستان ]
[ نظرات () ]
پیام امروز شهریار گفت: آمدی جانم به قربانت...ولی حالا چرا.... یکباره در دلش تمام نبودنهای معشوق با آمدن یار زنده شد و شعری اینچنین جانسوز بر زبان جاری کرد... اما با تو چه باید گفت که... رفتی و جانم به قربانت... ولی حالا چرا... . . . که هنوز با رفتنت تمام بودنهایت در دلم زنده است... [ سه شنبه 95/1/17 ] [ 11:23 عصر ] [ شبستان ]
[ نظرات () ]
پیام امروز [ سه شنبه 95/1/3 ] [ 11:12 عصر ] [ شبستان ]
[ نظرات () ]
پیام امروز
[ شنبه 94/12/22 ] [ 5:55 عصر ] [ شبستان ]
[ نظرات () ]
عید در راه است همه چیز هست... بوی بهار... ماهی قرمز... آیینه و سفره هفت سین شیرینی های رنگارنگ... آجیلهای شور و شیرین... گامهای پرالتهاب مردمان... دستهای خسته از کار و خرید و خانه تکانی... دلهای گرم و نگاههای پر ذوق کودکان... اما این میان چیزهای دیگری هست که در تلاطم روزها گم است... فقر و تنگدستی بعضی از آدمها که در حسرت مایحتاج اصلی روزانه اشان مانده اند و... دلهایی که از فرط دلتنگی... ترک برداشته اند... بخاطر نبودن آنهایی که باید همیشه باشند... هنوز هستند آدمهایی با دلهای بلورین تا جواب تنگدستی و نیاز ها را بدهند... اما... جواب تنهایی ها و دلتنگها را چه کسی می دهد؟!
[ سه شنبه 94/12/18 ] [ 11:16 عصر ] [ شبستان ]
[ نظرات () ]
پیام امروز اشکها مسیرشان را که پیدا کنند می بارند و سرازیر می شوند.... حتی کوه هم مانعشان نیست و تو هر قدر محکم هم باشی... در زیر گامهایشان کم می آوری و خودت را به سیلابشان می سپری... جنس اشک با باران فرق دارد که این از دل می جوشد و آن از آسمان.... دل می ترکد و می شکند و آسمان می غرد و ... [ شنبه 94/12/15 ] [ 8:48 عصر ] [ شبستان ]
[ نظرات () ]
پیام امروز در راه بودم خانه ای قدیمی توجهم را به خود جلب کرد پنجره هایی قدیمی و خاک گرفته که بسته بودند و زلالی شیشه از دلش برداشته شده بود... می دانی جای آن چه بود؟ خشتهای آجر که از داخل چیده شده بود و دیگر نمایی از شیشه نبود که خشتهای گلی جایش را گرفته بود...
گاهی دلهای آدمها هم بسته می شود طوری که زلالی شیشه را نمی بینی و فقط خشتهایی نازیبا هستند که خودنمایی می کنند و دل نمی برند... داخل اتاق هم که دیگر جز تاریکی نیست... بعضی از ما دانسته و آگاهانه دل را تاریک می کنیم طوری که رغبتی برای نزدیک شدن به آن نمی ماند...
[ شنبه 94/12/15 ] [ 7:6 صبح ] [ شبستان ]
[ نظرات () ]
او رفت دلم بدنبالش دوید.... اوج گرفت... به پایش نرسید دلم افتاد و شکست.... هزار تکه شد دیگر کاری از دست چینی بند زن هم بر نمی آید....
[ یکشنبه 94/11/18 ] [ 10:35 عصر ] [ شبستان ]
[ نظرات () ]
چشمها را شستم سهراب! جور دیگر دیدم اما باز... مرور خاطرات با او بودن مثل برگی لرزان که دل از شاخه درخت می شوید نرم و آهسته و رقصان به تن سرد زمین می دهد فرجام... بر تار و پود دلم جا خوش کرد... دل نای فریاد نداشت... خشکی برگ را طاقت نداشت اما چشمها آسمان دیدند یاد باران افتادند... سیل براه افتاد برد برگها را... دفتر خاطرات را بست...
[ یکشنبه 94/11/11 ] [ 12:30 صبح ] [ شبستان ]
[ نظرات () ]
چشمها را شستم سهراب! جور دیگر دیدم اما باز... مرور خاطرات با او بودن مثل برگی لرزان که دل از شاخه درخت می شوید نرم و آهسته و رقصان به تن سرد زمین می دهد فرجام... بر تار و پود دلم جا خوش کرد... دل نای فریاد نداشت... خشکی برگ را طاقت نداشت اما چشمها آسمان دیدند یاد باران افتادند... سیل براه افتاد برد برگها را... دفتر خاطرات را بست...
[ یکشنبه 94/11/11 ] [ 12:30 صبح ] [ شبستان ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |